سیزده ساله بودم. یعنی سال 1383. خیلی از همسن و سالهایم تا حالا کلمهی وبلاگ» به گوششان نخورده بود. اساماس» تازه داشت مُد میشد و برای کسی مهم نبود وبلاگ چیست و به چه دردی میخورد. برادرم یک وبلاگ سینمایی داشت که توی آن نقد و معرفی فیلم مینوشت. از تفریحات من این بود که بنشینم نظراتی را که پای مطالبش میگذارند بخوانم و روی آدرس وبلاگ نظردهندهها کلیک کنم. بیشترشان مثل برادرم اهل فیلم و سینما بودند. یک وقتهایی هم این وسط کسی نظر میداد وبلاگ جالبی داری، به منم سر بزن» و من سر میزدم! کمکم با دو تا خواهر عشق بالیوود که هردوتایشان هم وبلاگ سینمایی داشتند دوست شدم. برایشان نظر میگذاشتم و روزی چند بار وبلاگشان را چک میکردم که ببینم جواب دادهاند یا نه. آنقدر این دوستی در ذهن من عمیق بود که وقتی فهمیدم مادرشان مریض شده، یک نذر بزرگ کردم. نذری که چند هفته و شاید چند ماه مرا درگیر کرده بود. اما یک روز دیدم وبلاگهایشان را پاک کردهاند و بعد هم هیچ خبری هیچجا از آنها پیدا نکردم. حتی نفهمیدم مادرشان خوب شده یا نه! خودم را لعنت کردم که چرا من هم یک وبلاگ ندارم که لااقل بیایند برایم نظر بگذارند و حال و احوال کنیم.
کمی بعدش وبلاگ زدم. گاهی شعری از یک شاعر بزرگ، گاهی تکهای از یک کتاب، گاهی هم یکی از متنهای خودم را در وبلاگ میگذاشتم. با اسم مستعار مینوشتم و هر چند وقت یک بار دیوانه میشدم و کل وبلاگ را پاک میکردم. از همان مرضهایی که حداقل یک بار به جان هر بلاگری میافتاد. اوضاع به همین ترتیب گذشت تا چهار سال بعدش. سال هشتاد و هشت. وبلاگی داشتم به اسم نیلوفرانه. نود درصدش مطالب خودم بود اما برای تزیین گاهی از عکسهای اینترنتی استفاده میکردم. کم هم طرفدار نداشت. یک روز که از قضا روز آخرین امتحان ترم دوم دانشگاه بود، عکس یک بچهی خوشحال را گذاشتم توی وبلاگم. یکی از دوستانم آمد و گله کرد که او هم همین عکس را گذاشته و من از روی او تقلید کردهام. باز جنون پاککنندگی وبلاگ افتاد به جانم. زدم همهچیز را پاک کردم و تا دو سال هم وبلاگ نزدم. طوری بهم برخورده بود که اصلاً نمیخواستم زیر بار دوباره وبلاگ داشتن بروم.
سال نود و یک، در یک تصمیم یکهویی نیکولا را راه انداختم. با این تفاوت که این بار با خودم عهد بستم حتی یک واژه یا یک عکس کوچک هم از جایی قرض نگیرم. تمام مطالب و عکسها مال خودم باشد و اسمم را هم بکوبم پای مطالبم. مطالب واقعی از یک نفر که با هویت واقعیاش مینویسد. از همان اول هم نظرات وبلاگ را بستم. نمیخواستم خودم را درگیر رفتوآمدهای مجازی کنم. دلم میخواست آدمها چراغخاموش بیایند، بخوانند، بروند. اتفاقاً آمدند. خوب هم آمدند. بدون اینکه تلاشی برای دیده شدن کرده باشم، در یک دورهای خوب دیده شدم. آنوقتها که هنوز شاخهای اینستاگرام نبودند و توییتر این همه مُد نبود، من و بعضیهای دیگر برای خودمان شاخ محسوب میشدیم اما نمیدانستیم. همان موقعها بود که وبلاگنویسی برایم جدیتر شد. دیدم وقتی روزی چند هزار نفر میآیند و اینجا را میخوانند، یعنی من در برابرشان مسئولم. مسئولم ناراحتشان نکنم، مسئولم مطلب درست حسابی بدهم دستشان، مسئولم دستخالی برشان نگردانم و. برای وبلاگم هدر اختصاصی زدم. هر روز وبلاگم را به روز میکردم. گاهی چند مطلب در یک روز میگذاشتم. سعی میکردم بیشتر چیزهایی را بنویسم که حس خوبی به خواننده بدهد. وبلاگ شده بود زندگیام، کارم، درسم! حتی برای اینکه چطور یک معرفی کتاب جذاب در وبلاگ بگذارم به چند نفر سفارشِ کار میدادم. همیشه دفترچهای همراهم بود که در کل روز برای وبلاگم توی آن مطلب مینوشتم. رفته بودم مودم همراه خریده بودم که اگر یکی دو روز رفتیم سفر و اینترنت نبود، خوانندههای وبلاگم بی مطلب نمانند. یک روزهایی میشد که بیشتر از پنجاه تا ایمیل برایم میرسید و تکتکشان را جواب میدادم، شاید بیشتر از روزی دو ساعت وقت میگذاشتم اما جواب همه را میدادم. حتی بد و بیراهها.
از آن روزها خیلی گذشته. حالا کمتر مینویسم. شاید چون زندگی بیشتر وقتم را میگیرد. شاید چون از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم کارمند وبلاگم نباشم. شاید چون یک روز بعدازظهر با خودم کنار آمدم و ادبیات کودک و نوجوان را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که به صورت حرفهای برای بچهها بنویسم. شاید چون اتفاقهای خوب کمتری دور و برم میافتد که ازشان بنویسم. نمیدانم دلیلش کدام یکی از اینهاست اما چیزی که برایم عجیب است این است که من به طور شدیدی با وبلاگم گره خوردهام. توی همهی فضاهای مجازی رفت و آمد دارم اما وبلاگ انگار خانهی شخصی من است. من بچهی این خانهام و جای دیگری خوابم نمیبرد. من بهترین دوستانم را، کارم را، شهری را که برای زندگی انتخاب کردهام و همه چیزم را به طور غیر مستقیم از وبلاگم دارم و این کم چیزی نیست.
همین چند روز پیش داشتم به مشاورم میگفتم: توی زندگی فقط یک چیز است که حالم را خوب میکند و بهم احساس قدرت میدهد، آن هم وبلاگم است!»
این بود خلاصهی خلاصهی خلاصهی داستان وبلاگنویسی من که به دعوت یوسف فراهانی نوشتماش. گفت بنویس و گفتم چشم. از همان دوستهای خوبی است که از وبلاگ دارمش. داستان وبلاگنوسی من و آن دو سه سال طلاییاش آنقدر طولانی است که میتوانم تا سال بعد یکریز دربارهاش بنویسم اما در این روزها که مردم عادت کردهاند به کوتاهخوانی و تصویری دیدن، کسی حوصلهی خواندن مطالب طولانی ما وبلاگنویسها را ندارد. پس علیالحساب همین باشد به عنوان تاریخچهی قلمباف شدن یک نیکولای آبی.
تصمیم گرفتهایم هر چند ماه یک بار بگوییم یک نفر بیاید و در تمیز کردن خانه کمکمان کند. کسی که دفعهی قبل آمده بود، از چند روز پیش از آمدنش فهرستی داده بود که برایش تهیه کنیم. دستکش سایز متوسط، جرمگیر کف دستشویی مارک فلان، پودر دستی، شیشهشور و سفیدکننده بدون بو و هزار چیز دیگر. این بار هم به عادت دفعهی قبل رفتیم و همهی اینها را خریدیم. اما خانم جدیدی که آمد، نگاهی به شویندهها انداخت و گفت: سرکه ندارین؟» بعد بطری سرکه را از من گرفت و زمین و آسمان و کف خانه و حمام و دستشویی و سینک و شیرآلات و هرجایی که فکرش را بکنید، با سرکه شست. شاید باورتان نشود اما خانه به طور عجیبی برق میزند. البته راستش را بخواهید کمی هم بوی سرکه میدهد؛ ولی میتوانیم تصور کنیم دوتا گلکلمیم که در یک دبهی تر و تمیز آماده نشستهایم برای ترشی شدن!
بالکن ما مشرف به خانهای قدیمی است که چند اتاق دارد. توی یکی از اتاقهایش تخت بزرگی گذاشتهاند و روی تخت پیرمردی خوابیده که بیماری صعبالعلاجی دارد. در خانه، دختر جوانی زندگی میکند که موهای زیبایی دارد و معمولاً پیراهن گلگلی میپوشد. دختر هر روز چندین بار صورت پدرش را با حوله پاک میکند؛ به زور در دهانش آب میریزد؛ شلنگهایی را که از بینی پدرش به دستگاه وصل شده چک میکند؛ با همهی لاغریاش، تن پدر را به زور روی تخت بالا و پایین میکشد یا به چپ و راست میخواباند؛ بعد از تمام شدن همهی این کارها روی صندلی کنار تخت مینشیند، زل میزند به پدر و نفسهای عمیق آهمانند میکشد. بالکن خانهی ما مشرف به دلی بزرگ، غمی بزرگتر و امیدی به کوچکی و نامفهومیِ صدای سرفههای پیرمرد است.
راهنمایی یا دبیرستان که بودیم، توی کتابهای درسیمان داستانی داشتیم از پسری که هیچوقت انشا نمینوشت اما همیشه از روی دفتر خالی، چنان انشایی میخواند که آب از لب و لوچهی معلم و همکلاسیهایش راه میافتاد. حالا توی کلاسم همچین شاگردی دارم. هیچوقت تمرینهایش را نمینویسد و از آنجایی که فکر میکند معلمها هم میتوانند نادان و کمفهم باشند، دفترش را تا حدی که مثلاً صفحهاش دیده نشود جلویش باز میکند، بعد شروع میکند به خواندن. یکی دو بار خواستم مچش را بگیرم، دلم نیامد. برای اینکه حساب کار دستش بیاید و بداند من از آن معلمها نیستم، سر کلاس تمرین دادم و خطاب به بچهها گفتم: شفاهی قبول نیست. حتماً بنویسید. چون اینجا کلاس نویسندگی است، نه کلاس داستانگویی» در واقع به در گفتم که دیوار بشنود. بعد هم بلند شدم و در کلاس قدم زدم تا نوشتنشان تمام شود. خوشبختانه او هم داشت مینوشت اما در کمال تعجب موقع نوبتش، صفحهی نوشتهشده را ورق زد و شروع کرد به خواندن از روی یک صفحهی سفید. لعنتیِ نُه ساله آنقدر هم خوب و بدون تُپُق خواند که اصلاً ماندم چه گیری بدهم! کارش همین است، هروقت میپرسم تمرینهای جلسهی قبل را نوشتهاید یا نه، بلندتر از همه میگوید بله؛ همیشه اولین نفر داوطلب میشود برای خواندن؛ همیشه هم بهترین متنها را میخواند. اینجور وقتها خندهام میگیرد و توی دلم میگویم: عجب جونوری هستی تو!» البته سوتفاهم نشود، منظورم آن دسته جانورانی است که میآیند توی دل آدم مینشینند و از قضا نیش هم نمیزنند!
اگر از آنهایی هستید که هر روز به پدر یا مادرتان زنگ میزنید و یک ساعت تلفنی با آنها صحبت میکنید، بدانید که در دستهی خوشبختهای دنیا قرار دارید. چون در همین حوالی کسانی هستند که جز دو جملهی دلم برات تنگ شده» و دوستت دارم» هیچ حرفی برای گفتن به خانوادهشان ندارند، اما از بدِ روزگار روی گفتنِ همین دو جمله را هم ندارند و معمولاً مکالمههایشان به معمولیترین و غمانگیزترین شکل ممکن شروع و تمام میشود! میدانید قسمت تلختر ماجرا کجاست؟ اینکه بعضیها اصلاً پدر یا مادری ندارند که بخواهند بهش زنگ بزنند.
درباره این سایت